واقعهی کشتن تمام مردان قوم یهودی بنی قریظه یکی از دردناکترین و غمانگیزترین اتفاقات تاریخی است که مانند لکه سیاه و ننگی بر پیشانی اسلام و پیامبر این دین نشسته است. محمد به بهانهای واهی(حمایت سران این قوم از مشرکان مکه) آنها را در حدود یک ماه محاصره نمود و پس از اینکه تسلیم شدند در هماهنگی با عامل و مزدورش “سعد ابن معاذ” که رئیس قبیلهی اوس بود، با این ادعا که الله حکم داده است باید تمام مردان این قوم گردن زده شوند و زنان و دختران و پسران نابالغشان به کنیزی و بردگی گرفته شوند، همه را در بازار مدینه جمعآوری نمود و در حضور و با مشارکت خودش گردن پس از گردن زده شدن در گورهای دستهجمعی دفن شدند. دردناکی این داستان زمانی است که جلادی به نام محمد ابن عبدالله خود را فرستادهی خدا میداند، خدائی به نام الله که امروزه بسیاری از مردم کورکورانه دنباله رو این جنایتکار هستند. اما شرح مفصل این ماجرا به نقل از تاریخ طبری صفحه ۱۰۸۲ یا در متن عربی همین کتاب در جلد ۲ صفحه ۲۵۲, لازم به یادآوری است که تمام این داستانها را مسلمانان بازگو نمودند و هیچ یهودی در حجار باقی نماند که از خودش و قومش در مقابل این ادعاها دفاع نمایند، اما همین مقدار هم که روایت نمودهاند، عمق فاجعه را نشان میدهد: هنگام ظهر همان روز(روز پس از جنگ خندق)، جبرئیل پیش پیغمبر الله آمد. جبرئیل عمامهای از استبرق(درختی که در جنوب ایران به نام خرگ معروف است) به سر داشت و بر استری که زین داشت و قطیفهی دیبا بر آن بود، سوار بود و گفت: ای پیغمبر! سلاح بنهادی؟ پیغمبر گفت: آری، جبرئیل گفت: “اما فرشتگان سلاح ننهادهاند و اینک از تعاقب قوم(فرشتگان) میآیم، خدا فرمان میدهد که به سوی بنیقریظه روی و من نیز سوی آنها میروم.” پیغمبر فرمود تا جارچی میان مردم ندا دهد که هر که میشنود فرمانبر است تا نماز عصر را در محل بنیقریظه بخواند؛ آنگاه پیغمبر پرچم خویش را با علی ابن ابیطالب سوی بنیقریظه فرستاد و مردم(مسلمانان) روان شدند و چون علی نزدیک قلعههای یهود رسید، شنید که دربارهی پیغمبر سخن زشت میگفتند؛ بازگشت پیغمبر را در راه دید،
گفت: ای پیغمبر! به این مردم نابکار نزدیک مشو. پیغمبر گفت چرا؟ شاید شنیدهای که من ناسزا میگویند؟ گفت: آری، گفت: اگر مرا ببینند چیزی نمیگویند. (همین جمله نشان از دروغگو بودن محمد دارد، زیرا به مردم میخواهد قانع کند که جبرئیل به او جبر داده که آنان فحاشی میکنند) در اینجا بود که محمد شروع به فحاشی آنان نمود. و چوت پیغمبر خدای به قلعهها نزدیک شد، گفت: ای همسنگان میمون! الله شما را خوار گردانید و شکنجهی خویش را بر شما فرود آورد.
گفتند:”ای ابوالقاسم! تو که ناسزاگوی نبودی. از پاسخ یهودیان به هتاکی و فحاشی محمد چنین برمیآید که یهودیان به او فحاشی نکرده بودند و این ادعائی بیش نیست, زیرا اگر چنین کاری را کرده بودند، تعجب آنها معنائی نداشت و چون پیغمبر خدای به بنی قریظه رسید، بر چاهی که به نام چاه انا شهره بود فرود آمد و مردم پیوسته میرسیدند، کسانی بودند که وقت نماز عشا رسیدند و نماز عصر نکرده بودند؛ از آن رو که پیغمبر گفته بود نماز عصر را در محل بنیقریظه بگذارید….. پیغمبر در بنیقریظه فرود آمد و سعد (رئیس قبیلهی اوس) همچنان در خیمهای که پیغمبر برای او در مسجد به پا کرده بود، جای داشت. یهودیان گفتند: به حکم سعد ابن معاذ(رئیس قبیلهی اوس) تسلیم میشویم. سعد ابن معاذ مسلمان شده بود و یهودیان بنیقریظه از این موضوع بیخبر بودند.ابن اسحاق میگوید: پیغمبر مردم بنیقریظه را ۲۵ روز محاصره نمود تا بر آنان سخت شد … کعب ابن اسد(رئیس قبیلهی بنیقریظه) خطاب به آنان گفت: ای گروه یهود! خدای شما را چنان کرد که میبینید، اکنون چند چیز به شما عرضه میدارم، هرکدام را که میخواهید برگزینید. گفتند: بگو چیست؟ گفت: یکی اینکه پیرو این مرد شویم و تصدیق نمائیم که او پیغمبر خداست. همان است که وصف او در تورات وجود دارد, بدینگونه هم جان و هم مال و زن و فرزندتان میماند. گفتند: هرگز از دین توارت بر نگردیم. گفت: اگر اینکار را نمیکنید بیائید و زن و فرزندان خویش را بکشیم(تا اسیر محمد نگردند) و شمشیر بکشیم سوی محمد تا خدا میان ما و محمد داوری کند؛ آنگاه کسی را پیش پیغمبر فرستادند که ابولبابه را پیش ما فرست تا با او مشورت کنیم از آن روز که بنیقریظیان با قبیلهی اوس پیمان داشتند (ابو لبابه پیش آنان رفت) و چون وی را دیدند، مرد و زن و کودک به سوی او دویدند و گریه کردند تا ابولبابه به حالشان رقت آورد. آنگاه گفتند: ای ابولبابه! نظر تو به حکم محمد تسلیم شویم؟ گفت: آری و به دست خود به گلو اشاره کرد؛ یعنی حکم وی کشتن است. ابن اسحاق میگوید: صبحگاهان قریظیان (پس از محاصرهی طولانی) به حکم پیغمبر فرود آمدند(تسلیم شدند) و اوسیان(قبیلهی اوس) بیامدند که ای رسول الله! اینان بستگان ما هستند در مورد انان ملایمت کن. چون اوسیان دربارهی بنیقریظه سخن گفتند؛ پیغمبر گفت: ای مردم اوس! آیا رضایت نمیدهید که یکی از شما دربارهی آنها حکم کند؟ گفتند: آری! گفت: حکمیت را به سعد ابن معاذ(۱) واگذار میکنم. پیغمبر سعد را در مسجد خویش در خیمهی یکی از زنان مسلمان جای داده بود که رفیده نام داشت و به علاج زخمیان (جنگ خندق) میپرداخت، هنگامیکه سعد در جنگ خندق تیر خورد، پیغمبر گفت: او را به چادر رفیده ببرید تا برای عیادت وی راه نزدیک باشد.(۲) و چون کار حکمیت دربارهی بنیقریظه با سعد شد، قومش بیاوردند و بر خری با متکای چرمین سوار کردند و او را پیش پیغمبر آوردند و در راه بدو گفتند: ای ابوعمرو! با بستگان(همپیمانان) خویش نیکی کن که پیغمبر این کار را به تو واگذار کرد ؛ سعد پس از شنیدن مکرر این سخن گفت: وقت آن است که سعد در راه الله از ملامت باک نداشته باشد. وقتی سعد پیش پیغمبر رسید. پیغمبر گفت: برای بهترین مرد خوبان به پا خیزید، قوم(همراه خود محمد) به پا خاستند و گفتند: ای ابوعمرو! پیغمبر حکمیت را به تو واگذار نموده است. سعد گفت: به قید سوگند پیمان میکنید که به حکم من رضایت دهید؟ گفتند: آری! گفت: و آنکه اینجا نشسته رضایت دارد؟ به سوی جای پیغمبر اشاره نمود، اما از روی احترام بدو ننگریست. پیغمبر گفت: آری. سعد گفت: حکم من این است که مردان را بکشند و اموال تقسیم شود و زن و فرزند را اسیر کنند(۳). ملاک را برای تشخیص بالغی از نابالغی، روئیدن مو بر پشت آلت تناسلی پسران قرار داد.(۴) پیغمبر گفت: حکم تو دربارهی یهودیان همان است که الله از بالای هفت آسمان حکم میکند.(۵) آنگاه یهودیان را از قلعهها بیرون آوردند و پیغمبر آنها را در خانهی بنت حارث یکی از زنان بنینجار محبوس کرد، پس از آن به بازار مدینه رفت و دستور داد تا چند گودال بکندند و یهودیان را بیاوردند و در آن گودالها گردنشان را بزدند. شمار (مردان) یهودیان ششصد تا هفتصد بود و آنکه بیشتر گوید هشتصد تا نهصد باشد. هنگامیکه بزرگان یهود پیش پیغمبر میآوردند بدو گفتند: پنداری با ما چه میکنند؟ پیغمبر گفت: در هیچ جا فهم نداری! مگر نمیبینی که هر که را میبرند، بر نمیگردد؟ هنگامیکه حی بن اخطب(بزرگ قوم) را بیاوردند، حلهای فاخر در تن داشت که همه جای آنرا دریده بود تا از تن وی بر نگیرند و دستانش را به طناب به گردنش بسته بودند و چون پیغمبر را دید گفت: به خدا از دشمنی تو پشیمان نیستم… آنگاه بنشست(و طبق برخی روایات خود محمد) گردنش را زدند……و همچنان گردن یهودیان را زدند تا کارشان پایان گرفت. ابن شهاب زهری میگوید: ثابت ابن قیس شماس، پیش زبیر بن باطا رفت و چنان بود که به روزگار جاهلیت، زبیر بر ثابت این قیس منت نهاده بود(در جنگ او را به چنگ آورده بود و نکشته بود) گفت: ای ابو عبدالرحمن(کنیهی زبیر بن باطا)! مرا میشناسی؟ ثابت گفت: میخواهی منتی که بر من داری را عوض دهم؟ زبیر گفت: جوانمرد، جوانمرد را عوض میدهد. آنگاه ثابت پیش پیغمبر رفت و گفت: ای پیغمبر الله! زبیر را بر من منتی است ؛دوست دارم که او را عوض دهم و خون او را به من ببخشی.پیغمبر گفت: او را به تو بخشیدم. ثابت گفت: پیغمبر خون تو را به من بخشید(من مالک تو هستم) زبیر گفت: پیری فرتوت، بی زن با زندگی چه کند؟ ثابت پیش پیغمبر رفت و گفت: که ای پیغمبر الله! زن و فرزند او را هم به من ببخش. گفت: آنها را هم به تو بخشیدم. زبیر گفت: خاندانی در حجاز بی مال برای چه بماند؟ ثابت باز پیش پیغمبر رفت و او هم مال او را به ثابت بخشید…. گفت: ای ثابت آنکه چهرهاش چون آینهی چینی بود که صورت خود را در آن میدیدم (منظورش کعب ابن اسد رئیس قبیله بود) چه شد؟ ثابت گفت: کشته شد. و همینگونه نام یکی یکی از دوستان و بزرگان قومش را آورد که همگی گردن زده شده بودند. گفت: ای ثابت! به حق همان منتی که بر تو دارم، مرا به دنبال آنها بفرست که پس از آنها زندگی بر من خوش نیست، میخواهم هر چه زودتر با دوستان دیدار کنم. گوید: ثابت او را پیش آورد و گردنش بزد…. آنگاه پیغمبر اموال و زنان و فرزندان بنیقریظه را تقسیم کرد(البته یک پنجم سهم خود محمد بود)... . پیغمبر گروهی از اسیران(زنان، دختران و پسران نوجوان)(۶) را به سوی نجد فرستاد(فروخت) و در مقابل، اسب و سلاح خرید. و چنان بود که پیغمبر از زنان اسیر قوم، ریحانه دختر عمرو بن جنانه که از طایفهی بنیعمرو بن قریظه بود(از سران) برای خویشتن برگزید و تا هنگام وفات نزد پیغمبر بود، پیغمبر به او گفت که مسلمان شود و پردگی(با پوشش و دور از چشم دیگران) شود، اما ریحانه گفت: ای فرستادهی الله! مرا در ملک خویش نگهدار….(برخی میگویند که او بعدها مسلمان شد) به گفتهی ابن اسحاق، فتح بنیقریظه در ذیقعده یا اوایل ذیحجه بود, ولی واقدی میگوید: چند روز از ذیقعده مانده بود که پیغمبر به غزوهی بنیقریظه رفت و چون تسلیم شدند دستور داد تا در زمین گودالها بکندند و علی و زبیر (۷) در حضور پیغمبر(۸) گردن آنها را میزدند. و هم به گفتهی واقدی، زنی که در آن روز به فرمان رسول الله کشته شد، بنانه نام داشت او زن حکم قرظی بود که سنگ آسیابی بر خلاد بن سوید انداخته بود و او را کشته بود. این داستان که در منابع گوناگون شیعه و سنی وجود دارد به قدری موثق است که هیچ محقق اسلامی وجود ندارد منکر آن شود, ملاک محمد ابن عبدالله برای کشتن و یا زنده نگه داشتن و فروختن پسران بنیقریظه رویش مو در دستگاه تناسلی آنان بود تا بدین وسیله تشخیص دهد که آیا آنان بالغ هستند یا نه، یعنی اگر در ان بین پسر ٨-٩ ساله ای بعلت اختلالات ژنتیکی یا مسائل ارثی بالای الت تناسلیش مویی روییده بود گردن او را هم بعنوان یک مرد بالغ زده اند (عجب حکمتی). و این آیات داستان بالا را بیان مینماید: وَأَنزَلَ الَّذِینَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْکِتَابِ مِن صَیَاصِیهِمْ وَقَذَفَ فِی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِیقًا تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِیقًا(احزاب/۲۶) ترجمه: و کسانى از اهل کتاب را که پشتیبانیشان کرده بودند از دژهایشان به زیر آورد و در دلهایشان هراس افکند، گروهى را میکشتید و گروهی را اسیر مینمودید. وَأَوْرَثَکُمْ أَرْضَهُمْ وَدِیَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضًا لَّمْ تَطَؤُوهَا وَکَانَ اللَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرًا (احزاب/۲۷) ترجمه: و (الله) زمینشان و خانهها و اموالشان و سرزمینى را که در آن پا نگذاشته بودید را به شما میراث داد و الله بر هر چیزى تواناست. قرآن آنان را به خیانت متهم میکند، ظاهرا منظور این است که آنان در جنگ خندق جانب محمد را نگرفتند: الَّذِینَ عَاهَدتَّ مِنْهُمْ ثُمَّ یَنقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِی کُلِّ مَرَّهٍ وَهُمْ لاَ یَتَّقُونَ (انفال/۵۶) ترجمه: کسانی که از آنان پیمان گرفتى، هر بار پیمان خود را میشکنند واز الله نمیترسند. فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِی الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِم مَّنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ (انفال/۵۷) ترجمه: پس اگر در جنگ بر آنان دستیافتى آنگونه تارومارشان کن تا اندرزی برای آیندگانشان شود، شاید که پند گیرند. اما ببینید منظور قرآن از نقض عهد چیست: وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِن قَوْمٍ خِیَانَهً فَانبِذْ إِلَیْهِمْ عَلَى سَوَاء إِنَّ اللّهَ لاَ یُحِبُّ الخَائِنِینَ (انفال/۵۹) ترجمه: و اگر از گروهى بیم خیانت (غافلگیرانه) داری به سویشان بینداز (غافگیرانه با آنان رفتار کن) به طور یکسان؛ زیرا الله خیانتکاران را دوست ندارد. من برای آیات بالا شرح اضافی نمینویسم، همه چیز کاملا گویاست. و همچنین نوشتههای بالا درباره قتل عام بنی قریظه توسط محمد در منابع زیر نیز آمده است: (۱) او از مردان محمد بود که در کشتار و آوراگی قبیلهی بنیقینقاع یهودی محمد به او غنایم و پاداشهای زیاد را بخشیده بود: أنساب الأشراف البلاذری.الواقدی. یهودیان از عمق این ارتباط بین محمد و سعد ابن معاذ بیخبر بودند. (۲) صحیح بخاری- صحیح أبی داود- سنن أبی داود- سنن البیهقی- سنن النسائی. (۳) مغازی الواقدی- سنن بیهقی. (۴) مغازی الواقدی-؛ مسند أحمد ابن حنبل- سنن نسائی – مستدرک حاکم نیشابوری و سایر منابع شیعه و سنی (۵) مغازی الواقدی – تفسیر طبری – سیره ابن هشام و… (۶) ملاک او برای تشخیص اینکه چه کسی مرد بالغ است که باید به اسارت گرفته شود، رویش مو در دستگاه تناسلیاش بود. (۷) مغازی الواقدی و تاریخ طبری – سیره ابن هشام تفسیر بغوی – الکشف والبیان ثعلبی دلائل نبوه بیهقی- سیره ابن کثیر (۸) مغازی الواقدی – سیره ابن هشام – سیره ابن کثیر – زاد المعاد ابن قیم
قتل عام بنیقریظه, جنایت بزرگ محمد و لکه ننگی بر پیشانی اسلام

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 1 میانگین: 5]